گزارش تکانده
دهنده روزنامه
گاردین از
شکنجه و آزار یک
جوان هجده
ساله در ایران
روزنامه
گاردین چاپ
انگلستان
گزارشی تکان دهنده
از ضرب و شتم و
شکنجه و آزار
جنسی بازداشت
شدگان اخیر در
زندانهای
رژیم را منتشر
کرده که اوج
رذالت و
ددمنشی
جمهوری
اسلامی را
نشان می دهد.
Arrested, beaten and raped: an
http://www.guardian.co.uk/world
متن
فارسی این
گزارش در
وبلاگ زیر
آمده است:
وبلاگ
خرداد 88
شیراز،
سهشنبه، ۹
تیرماه ۸۸:
اسفندیار
پورگیو
حدود
ده و نیم بود
که از پنجرهی
مغازه دیدمش.
از دور میشد
تشخیص داد که بازداشت
بوده و تازه
آزاد شده.
تمام صورتش
کبود بود،
دندانهایش
را شکسته
بودند و دور
چشمهایش باد
کرده بود به
طوری که به
سختی میتوانست
بازشان کند.
بعد از آزاد
شدن مستقیم رفته
بود خانه ولی
پدرش راهش
نداده بود.
گفته بود:
«دیگر جایت
توی این خانه
نیست.» نگفته بود
که بهش تجاوز
کردهاند. فقط
گفته بود که
دو هفته
بازداشت بوده.
من هم اول
متوجه نشدم.
به من چیزی
نگفت، تا اینکه
دکتر تشخیص
داد و خودش هم
تأیید کرد.
هیچکس
توی خانوادهاش
مدرسه نرفته.
مادرش مرده
ولی چندتا
خواهر و برادر
دارد. به او
حسودی میکنند
چون دیپلمش را
رفته. آدمی
است خیلی
معمولی،
دوستدختر
دارد، هجده
سالش است و
چهارشانه است
و قدبلند.
قبلش اهل
سیاست هم
نبود. موقع
انتخابات آمد
از من پرسید
که به نظرم به چه
کسی رأی بدهم.
به من اعتماد
دارد. پدرش
طرفدار احمدینژاد
است و یک سال
است که به او
میگوید
منافق.
در
یکی از
شهرستانهای
اطراف شیراز
مغازه دارم.
امروز صبح زود
از
بازداشتگاهی
در مرکز شهر
آزاد شد. خودت
میدانی
کجاست. مسافت
زیادی را
پیاده آمد تا
رسید به ستاد،
بعد تاکسی
گرفت و به
تاکسی گفت که
پول ندارد.
تاکسی هم او
را تا ترمینال
آورد. بعد سراغ
رانندهای رفت
که میشناخت
او هم بیآنکه
پولی بگیرد
آوردش تا همین
شهر ما.
روی
صندلی افتاد.
سؤالها را من
شروع کردم.
آری، بازداشت
بوده. اولین چیزی
که گفت این
بود که جایی
را ندارد
برود. آیا میتواند
یکی دو روزی
پیش من بماند؟
گفتم اگر میتواند
یکی دو ساعت
صبر کند تا
بعد با هم به
خانه برویم.
موافقت کرد.
به یکی از دوستان
پزشکم زنگ زدم
تا بیاید خانه
او را ببیند. بعد
بردمش خانه.
کتف
و بازویش
پارگی داشت.
زخم بود.
صورتش هم علاوه
بر کوفتگی زخم
شده بود.
استخوانهایش
نشکسته بود
ولی تمام بدنش
ضرب دیده بود. میخواستم
از او عکس
بگیرم که
نگذاشت. دکتر
گفت تنها
چهارتا از
دندانهایش
سالم مانده،
بقیهاش
شکسته. نمیشد
حرفهایش را
فهمید. آنوقت
دکتر توضیح
داد چه اتفاقی
افتاده. پارگی
مقعد داشت و
دکتر احتمال
خونریزی رودهی
بزرگ میداد.
گفت باید به
سرعت ببریمش
بیمارستان.
گفت برایش بدن
باقی نگذاشتهاند،
این دیگر آدم
بشو نیست.
دکترش
آدم ترسویی
است ولی تمام
روزش را صرف
او کرد. هرکه
بود از دیدن
صحنه شوکه میشد.
در
بیمارستان به
اسمی دیگر
پذیرفتندش.
دفترچهی
بیمهی کس
دیگری را نشان
دادیم.
پرستارها
گریه میکردند،
به خصوص
دوتایشان که
مرتب میپرسیدند
کدام حیوانی
او را به این
روز انداخته.
چهارساعت بیهوش
بود، آرامبخش
که تزریق
کردند به هوش
آمد. همراهان
سایر مریضها
جمع شده بودند
ببینند چه
بلایی سرش
آمده.
بعد
به هوش آمد.
کاملاً درهم
شکسته بود. میگفت
پولتان را
برای من دور
نریزید، وقتی
از بیمارستان
مرخص بشوم
خودم را میکشم.
بیشتر از همه
از این ناراحت
بود که نتوانسته
در کنکور شرکت
کند.
دوشنبه
دو هفته پیش
گرفته بودندش.
جمعی از جوانهای
درشتاندام
سپر انسانی
دور تظاهراتکنندگان
تشکیل داده
بودند. او هم
یکی از آنها
بوده. میگفت
توانسته
چندتا از یگانهای
ویژه را بزند.
آنها را به
درون جمعیت میکشیده
و کتکشان میزدهاند.
ولی گوشهای
گیرش آوردهاند
و روی سرش
ریختهاند.
«مرا
تا شب توی
ماشین حبس
کرده بودند.
بعد منتقلم
کردند به سلول
انفرادی. دو
روز در سلول
انفرادی بودم.
مرتباً
بازجوییام
میکردند،
کتکام میزدند
و از سقف
آویزانم میکردند.
بهش میگویند
جوجهکباب.
دست و پای آدم
را به هم میبندند
و از سقف
آویزان میکنند،
بعد میچرخانندت
و با کابل میزنند.
میگفتند اگر
همکاری نکنی
جوجهکبابات
میکنیم.
«روزی
یک وعده غذا
میدادند و آب
گرم برای
نوشیدن. سیلی
مکرر جزو مجازاتها
بود. در
بازجوییها
مرتباً میپرسیدند
که آیا از
خارج دستور
گرفتهام؟
بعد مرا پیش
قاضی بردند که
قرار بود حکم
نهایی را صادر
کند. مرا به دو
میلیون و
پانصد هزار
تومان جریمه
محکوم کرد و
دوسال زندان
تعلیقی و
تعزیری. گویا
تمامش
ظاهرسازی بود.
فکر کردم از
بازداشتگاه
میبرندم
زندان. ولی
مرا به جایی
فرستادند که
اسمش را
گذاشتهاند
«اتاق گردنکلفتها».
چند جوان دیگر
هم به سن و سال
من آنجا
بودند. از یکی
از مأمورها
پرسیدم که چرا
مرا به زندان
نفرستادهاند.
گفت هنوز چند
روزی باید
مهمانمان
باشی.
«در
حین بازجویی
از من خواستند
که تعهد بدهم
و اعتراف کنم.
نکردم. گفتند
«از دوستانات
بپرس که با
کسانی که
همکاری نمیکنند
چه کار میکنیم.»
بقیه را هم
دوشنبه بیست و
پنجم گرفته
بودند. نگران
بودم که نکند
مردم از
خیابانها
رفته باشند و
تظاهرات ساکت
شده باشد. با
همسلولیهایم
مشورت کردم چه
کار کنم. هیچکس
نظری نداشت.
وسوسه شدم
اعتراف کنم
ولی نکردم. از
روز سوم
دوباره شروع
کردند به کتک
زدن. روز بعد،
دوباره
بازجویی
کردند و
ریختند روی
سرم. اصرار
داشتند که از
خارج دستور میگرفتهام.
من هم میگفتم
که صرفاً به
رأیم اعتراض
داشتهام.
شنبه یا یکشنبه
(روز پنجم یا
ششم) بود که
برای اولین
بار به من تجاوز
کردند. سه
چهار مأمور
درشتهیکل که
قبلاً ندیده
بودیم وارد
شدند. گفتند «ما
با گردنکلفتها
جور دیگری
رفتار میکنیم.»
بعد سروقت من
آمدند و شروع
کردند به پاره
کردن لباسهایم.
فهمیدم چه
قصدی دارند و
سعی کردم از
خودم دفاع
کنم. دونفرشان
مرا روی زمین
خواباندند و
نفر سوم کارش
را کرد. آنهم
در مقابل سایر
بازداشتشدگان.
آنها هم کاری
از دستشان
برنمیآمد.
نمیتوانستم
ببینمشان
اما شنیدم که
تحرکی کردند و
کتکشان زدند.
چهار پنج
دقیقه بیشتر
طول نکشید. به همسلولیهایم
گفتند «ببینید
ما با گردنکلفتها
چه کار میکنیم.»
بعد رفتند.
«همسلولیهایم
به خصوص یکیشان
که سناش
بیشتر بود مرا
دلداری میدادند.
میگفتند کسی
با این کار
شخصیتاش خرد
نمیشود. میگفتند
باید پیهاش
را به تنات
میمالیدی.
«هیچوقت
فکر نمیکردم
واقعاً چنین
کاری بکنند.
شنیدناش
خیلی فرق دارد
با اینکه
ببینی دارد چه
به سرت میآید.
بهخصوص من که
همیشه خودم را
قوی میدانستم.
«در
روزهای بعد
این کار را با
دو همسلولی
دیگر هم
کردند. بعدش
دیگر روال
عادی شد و هر
روز این کار
را میکردند.
مردی که بار
اول این کار
را با من کرده
بود یکبار گفت
«من باز هوس
این خوشگل را
کردهام» ولی
دیگران به او
یادآوری
کردند که «نه،
به نوبت.» آنقدر
ضعیف شده
بودیم و کتک
خورده بودیم
که کاری از
دستمان
برنمیآمد.
اولینبار که
این کار را با
کسی دیگر
کردند سعی
کردم واکنشی
نشان بدهم ولی
چنان کتکم
زدند که باقیاش
را یادم نمیآید.
آنگاه
دوباره
منتقلم کردند
به سلول
انفرادی.
«بازجوییها
دوباره شروع
شد. در سه روز
قبل بازجویی
در کار نبود،
فقط کتک میزدند.
میگفتند
«حالا آدم
شدی؟ فهمیدی
ما با گردنکلفتها
چه کار میکنیم؟
اگر آدم نشوی
میفرستیمات
عادل آباد بند
بچهبازها که
هرروزت همین
باشد.»آنقدر
ضعیف شده بودم
که نمیدانستم
چه جوابی
بدهم. آنوقت
گفتند باید
رابطهایت را
افشاء کنی.
گفتم رابطی
ندارم و خبر
تظاهرات را از
روی اینترنت
گرفتهام و به
نظرم کار
درستی آمده و
شرکت کردهام.
آن روز شلواری
به من دادند
چون شلوار
خودم دیگر
قابل استفاده
نبود.
همین
رویه ادامه
داشت تا امروز
صبح که آزد
شدم. بعضی وقتها
دوبار در روز
این کار را میکردند.
سهشنبه حتا
یادم نمیآید
که چه کار
کردند.
«اما
این را میدانم
که از کارشان
لذت میبردند
و قصدشان فقط
شکنجهی من
نبود. احتمالاً
به همین دلیل
هم مرا از
دیگران جدا
کردند. از من
خوششان آمده
بود. به غیر از
یکیشان،
بقیهشان
درشتهیکل
بودند. در
هفتهی آخر،
دیگر بازجویی
و کتک زدن در
کار نبود. فقط
تجاوز میکردند
و سلول
انفرادی.»
این
چیزهایی است
که او تعریف
کرده. ولی نه
به این صورت. باید
جاهای خالی اش
را با حدس و
گمان پر میکردم
و از او میپرسیدم
تا تأیید کند.
رنج جسمی و
روانی فراوانی
برد تا اینها
را تعریف کند
و در میانش میزد
زیر گریه. از
او خواستم که
این کار را
بکند شاید
سودی به حال
کسانی داشته
باشد که به
وضعیت مشابهی
دچارند.